بی توهم آیا می توان زیست؟

محمود راجي
moraaji@hotmail.com


*

فضا پر از شیون های یخزده است
که در اعصار دور
در غروب هایی بسیار غمگین
سرداده شده است
وهرازچندگاهی
از گوشه ای، کناری
پوششی یخی
آب می شود.
ورنه، ما که سال هاست شیون نکرده ایم.

*

این هم آن صحرای میانی و صخره های انتهائی صحرا، که آرام و ملایم شکل می گیرد و پله پله بالا می رود و به صخره های بزرگ تر می رسد، به ان هیئتی که چون تخته سنگی ستبر در مقابل صحرا ایستاده است. من از این طرف صحرا ، از دور، تنها همین هیئت را می بینم. و این دشت، حدفاصل آن هیئت و من، اجازه نمی دهد که ویژگی های این صعود را از نقطه ای که ایستاده ام، بشناسم.
از دشت که به آن می نگرم نوعی توازن را در آن می توانم حس کنم. چین وشکن های صخره ها و پرتگاه ها گوئی به شیوۀ خاصی چیده شده اند. نمی فهمم چه شیوه ای. نمی توانم توازن آن را به دقت دنبال کنم، ولی حس می کنم که سال های سال جسورانه و بی محابا، ولی نه چندان بی قید و اتفاقی تراش خورده است. مثل چهره ای است بزرگ و پهن شده در سرتاسر افق، که در زوایای نگاهش وجود اندیشه ای عمیق محسوس است که سعی دارد آن را در چین وشکن هاي صورتش پنهان کند.
در ضمن پیش رفتن، گاهگاهی سربلند می کنم تا با دیدن آن هیئت جهت حرکت خود را نظم بدهم. در مسیر راه، خود را در دشتی از گل ها می یابم. با هزاران رنگ احاطه می شوم. رنگ هائی که هیچ کدام شبیه دیگری نیست و هرکدام با تفاوتی زیبا ولی هماهنگ جلوه می کند. مجموعه ای موزون، که من گاهی ناچارم با لگد کردن ساقه ای ، نتی را از این هارمونی نابود کنم، تا ردشوم.
به هر جز آن هیئت که نزدیک می شوم، زمختی سنگ ها و دشواری راه به تدریج بیشتر می شود و آن توازن و اندیشه کاهش می یابد، تاجائی که دیگر احساس نمی شود. مثل آن که پهن می شوم توی این سینه کشِ به وسعت شرق تا غرب. از شور و اشتیاق است یا از نگرانی می خواهم از همه طرف این هیئت بگذرم. برای عبور از هر تخته سنگ، گذرگاه ها را طی کنم و امکان سقوط از باریک راه ها را بپذیرم. در صعود مدام از پرتگاه ها خود را بچسبانم به صخره ها که گوئی آغوش یا دست های مادرم را گرفته ام و چون نابینائی چنگ بزنم و گام به گام پیش بروم تا به سینه کش هاي قائم برسم، که نه از راهی نشان دارد و نه از رونده ای، قصه ، قصه استخوان و سنگ است تا بدانم کدام یک زودتر می ترکد. البته می دانم که پیش از من چه بسیار رفته اند ولی نمی دانم از کدام سمت و شاید هر یک از سمتی.
به خودم مي گويم، « هرجا که راه باریک می شود، باید به تنه این اندیشمند بی روح بچسبی و آرام آرام تنها با لمس مسیر توسط پاهایت پیش بروی. و در طی این مسیر کوتاه و باریک ناچاری با بازکردن کامل پاها از چند شکاف بگذری و در طول این مسیر آن عبارت را تکرار کنی و دقت کنی که گام هایت را طوری با کلمات هماهنگ کنی که زمان گذر از شکاف با دو کلمه " ذات معنائی " همراه شود. چون درست درزمان طی کردن این شکاف هاست که ذات معنائی این تلاش بازتاب عینی می یابد. »
بار اول قبل از رسیدن به باریکه، بند کفشم باز می شود. با کفشی که بندش باز است، با احتیاط پرتگاه را طی می کنم و عبارت را می گویم. هم نگران هستم که بند آویزان به زیر پایم گیر کند و منجر به سقوط من شود، و هم دقت می کنم ریتم تکرار عبارت را طوری میزان کنم، که همزمانی " ذات معنائی " با شکاف ها بدون خدشه رخ دهد.
وقتی پرتگاه اول طی می شود، خودم رضایت ندارم. با آن که همه شرایط را درست اجرا کرده ام، ولی حس می کنم دلواپسی ناشی از بازبودن بند کفش ممکن است آن حالتی را که باید در من ایجاد می شد، مخدوش کرده باشد. بعد از طی پرتگاه می ایستم و بند کفشم را محکم می بندم. و دوباره صخره ها و آبرفت را به طرف بالا صعود می کنم.
قبل از شروع مسیر پرتگاه دوم، نگاهی به بند کفش ها می کنم، باز نیستند. ولی وسوسه اینکه ممکن است در طول مسیر باز شوند، محرکی است که بندهای هردو لنگه را محکم ببندم. راه می افتم. با اولین گام شکی به دلم می افتد و این طور تنظیم حالت و آماده شدن روانی را نوعی خودپردازی و خودآرائی برای اجرای مراسم می دانم، که ممکن است درنهایت شایستگی برخورداری از امتیاز لازم برای طی این مسیر در من ایجاد نشود، یا راضی کننده نباشد. احساس شک ناشی از خودآرائی اولیه در تمام راه و هنگام تکرار عبارت و هماهنگ کردن کلام وکردار، ازآن حالات و شرایط وجد و شور برای طی مسیر می کاهد و این کاستن ها نمی تواند بی تاثیر باشد. یا حداقل نتیجه کار از شفافیت کافی برخوردار نخواهد بود.
حال اگر طی سه باریکه راه دارای پرتگاه در طول این مسیر با خلوص طی نشود، اگر با شور و شیدائی طی نشود، بی شک نه از معرفت خبری خواهد شد نه از وارستگی. به خودم می گویم، می توانم برگردم، دو پرتگاه قبلی را دوباره و یا شاید چهل باره طی کنم، چرا نه؟ چه لزومی دارد با دست خالی به آن بالا برسم و از آن طرف سرازیر شوم. چه لزومی دارد اگر شرایط عینی و ذهنی فراهم نیست، همه مختصات آماده نیست ... اگر درمن توان طی این مسیر نیست، بهتر است برگردم به همان نقطه که بودم. به همان آغاز. نمی خواهم که خودم را گول بزنم. کسی قاضی و داور نیست. من هستم وخودم. خودم انتخاب می کنم. خودم باید شرایط را فراهم کنم. خودم هم باید تاوانش را بدهم. اگر آن دو پرتگاه را ناقص طی کردم، یا باید برگردم، یا باید به انتظار رگه های کدورت در آن شفافیت نهائی باشم، شاید هم به هیچی نرسم. و سراسر هستی را در انتظار، در تاریکی و در ترسي بدوی سپری کنم.
خوب، انتخاب کن. خطرش را بپذیر. هرقدمی که برمی داری به پرتگاه سوم نزدیک می شوی. هنوز شک و تردید برگشتن و عدم آمادگی برای حضوری شفاف را حس میکنم. ولی کماکان پیش می روم. دلم خوش است به نوعی شانس، اقبال، معجزه و یا شاید نوعی چشم پوشی از خطا، آن هم در كاری که قرار بر داوری نيست.
شايد اشتباه می کنم. شاید همه چیز این همه باریک و ظریف نباشد. شاید با همه این کج رفتاری ها و کج ائینی ها بتوان به شفافیت مورد انتظار، یا هر آن چه نمی دانم چیست، دست یافت. چیزی در درونم نهیب می زند که برگشتن آسان، ولی آغاز مجدد غیرممکن است. آن هشدارها و الزاماتی که مرا به حرکت و چرخش و یافتن مسیر ترغیب می کرد، ممکن است این بار به یک روزمرگی کشنده بدل شود و در کرختی ابدی دایره ای غوطه ورم کند و هیچوقت فرصت کوچ مجدد به دست نیاید. لذا تصمیم می گیرم به رفتن ادامه دهم. پیش بروم. ولی سعی کنم پرتگاه سوم را با تمرکز بیشتری طی کنم. شاید طی خالصانه پرتگاه سوم بتواند کدورت های دو مرحله پیشین را جبران کند.
بااین دلمشغولی ها به پرتگاه سوم می رسم. سعی می کنم تمام شرایط ذهنی یک عبور را درخود جمع کنم. هیچ تفکر زائد مشغولم نکند. سعی می کنم به ذات این کردار و نفس این رفتار نزدیک شوم. سعی کنم در بطن همین عبور حضور یابم تا از آن به درستی خارج شوم. هیچ اضطراب و هیچ وسواسی نباید همراه من باشد. من تنها بدون هیچ دغدغه، بدون هیچ بددلی یا خوشدلی کاذب یا ناشی از هراس. می توانم در این تلاش موفق باشم. هر چه بی آلایشتر آن را طی کنم، شفافیت نهائی بی شک روانتر و بدون کدورت خواهد شد.
غرق این خیالات می شوم. از هستی و عینیت به شدت دور می افتم. تا آن جا که دو شکاف از پرتگاه سوم را بدون تراز کردن کلمات "بارمعنائی" با آن ها طی می کنم. متاسف می شوم و مغبون. و اگر زمانی پیش به شانس و معجزه و یا نوعی چشم پوشی امیدوار بودم، اکنون انتظار ذره ای امکان موفقیت را نمی توانم داشته باشم.
اینک به کدام گناه مرا متهم می کنید؟ آیا با چیزی در حال مسابقه هستم که می خواهد قدرت خویش را با دورکردن اندیشه من و منحرف کردن افکار من از مسیر اصلی ثابت کند. چه سودی می برد؟ این گزینش عجب وادی بیرحمی است.

*
با اصرار به افسر راهنمائی می گویم، جناب سروان، من بدون اطلاع از تعريض جاده به اين مسير آمده ام. چهل سال پیش در این جاده تردد داشتم. یک راه باریک که همه اش از دل کویر می گذشت. بعد باد می آمد و بوته های خشک را جاکن می کرد، به هرطرف پرت می کرد. از اتوبوس های آن زمان هم که خبر دارید، ساعت ها طول می کشید تا این مسیر را طی کند و آدم واقعا وقت داشت برای خودش فکر و خیال کند. این جاده، این آبادی، که این همه رویاهای من، خیال من، زندگی من، پیچیده در بادهای موسمی، شیون می کند و می گذرد، مرا به چه جاها که نمی برد. مثل حالا نبود که از فاصله دور مستطیل ها را مثلث، و مثلث ها را بیضی می بینم. چشم میدراندم سوی آن دورها، آن جا که باید سایه های کوهستان معلوم باشد. همیشه فکر می کردم آن که را از دور می بینم، توی این بیابان، توی گردوخاک بادهای دیوانه، از کجا می آید و چند روز در راه است تا به جاده برسد؟ هیچ وقت هم فرصت نشد که یکی را از نزدیک ببینم و بپرسم که شب ها را چگونه توی صحرا به صبح می رساند؟ جهت راهش را چگونه می یابد، به چه امید به راه می افتد توی این بیابان، که احتمال دارد به جاده ای برسد یا نرسد، یا به کسی برسد که دعوتش کند به آبادی به نور و روشنائی و دعوتش کند به استراحت یا آرامش، و یا حداقل حرفش را، درد دلش را، شیونش را بشنود؟ دراصل آیا خانه اش توی کوهستان است یا از آن طرف کوه می آید؟
جناب سروان می گوید، اما تو یکی را کشتی آقا، می فهمی؟ حال این حرف ها چه ربطی به کشتن کسی دارد؟
از گرگ ومیش تاکنون ساعت هاست که تصویر مبهمی از یک مثلث یا بیضی در دل کویر می بینم كه پیاده می آید. از دور می بینم که از سینه کش آن کوه ها سرازیر می شود. برای من چون شبح توهمی است که دارد کم کم شکل می گیرد. نمی دانم در کدام نقطه امکان دارد به جاده برسد، مکث می کنم و ماشین را خاموش می کنم وبه انتظار می نشینم که نزدیک شود. هرچه نزدیک تر می شود، به واقعیت بیشتر شبیه می شود. اول درحالت خطی و بعد سطحی و در نهایت بدون حجم، یاسیال و بدون ابعاد جلو می آید، و بعد کم کم از آن حالت سراب، مثل آن که آب در بیابان ببینی، بیرون می آید. در تاریکی شب به جاده نزدیک می شود، فاصله اش از من زیاد است. راه می افتم که به او برسم و بپرسم که از کجا می آید، چه زمانی راه افتاده است و چگونه از هرم گرما و تشنگی گذر کرده است؟ فکر می کنم چگونه این همه تشنگی و گرسنگی را تحمل کرده است، می خواهم جلوی پایش ترمز کنم و با او همکلام شوم و بپرسم، آیا اصلا فکر می کرد که به جاده برسد.
سرعت می گیرم که به او برسم. تا قبل از من، سوار ماشین دیگری نشود. می دانم سرعتم زیاد است. وقتی نزدیک می شوم، باورم نمی شود. او از کنار جاده، از مرز کویر و جاده گذشته است ودرست در وسط جاده، سرگردان، عبور پرشتاب ماشین ها را با حیرت می نگرد. و با پس وپیش رفتن های مکرر، سعی دارد خود را از مهلکه برهاند.

*
تمام سال های بازداشت خودم راسرزنش می کنم و به آن همه تنهائي او غبطه مي خورم. به تلاش او براي ملحق شدن به کسی، براي عينيت بخشيدن به توهم كسي که او را به نور و گرما دعوت کند، حسرت مي خورم. تمام اين روزها، و اين شب ها در كوير يا صحرا، يا كوهستاني به دلگرفتگي اين همه حرمان براي آن كه خود را به کسی بازشناسانی. درحسرت فرصت به دست آمده كه پاره اي ازخود رابشناسی، تا اين همه توهم كه مي توانست چون خواسته اي عملي شود، چون خيالي محو نشود. به اميد كدام جرقه، براي حصول كدام گرما، كدام كلام، كدام حرف در كدام زبان، مرزها را گم كرده است. و يا شايد به این دلیل که من فراموش مي كنم که بيابان در آن زمان در كدام نقطه به پايان مي رسيده است.
اكنون من باز بايد بدون توهم او زندگي كنم كه تمام اين ناشناخته ها، تمام علت های نامشخص و تمام معلول های ناگفته را ذره ذره متحمل مي شود، تا در برهوتي فرود آيد. دیگر چه کسی، چه وقت در دل کدام کویر، از کوره راه ها، و کوه های بلند و دره های طولانی راهی به سوی من خواهد گشود تا من چوني و چرائي اين همه ابهام را بجويم.
بعد از سال ها تصویری توی یک قهوه خانه بین راه می بینم. در چشم انداز تصویر دشتی بسیار وسیع و پهناور و بعد تنه سنگی عظیمی در انتهای دشت قرار دارد که از مجموعه صخره های کوچک و بزرگ به هم نزدیک یا از هم دور، ساخته می شود. شاید تصویر یک کوه یا دامنه بیکران یک صخره عظیم. با دقت در مجموعه صخره ها، شکل یک چهره سنگی مجسم می شود. چهره ای که شکل انسانی ندارد ولی نمی توان آن را به غیر از چهره انسان ، هرچند کمی عجیب وغریب، به چیز دیگری شبیه کرد. پشت صخره ها به نظر می آید که دشت هنوز ادامه دارد. شاید آسمان است که به شکل دشت دیده می شود؟ مجموعه تصویر، چیزی را در دشت، در آن تنه سنگی یا در آسمان از دیده پنهان می دارد. نمی توان گفت حتما پدیده ای عینی و ملموس است. تا به آن نزدیک نشوم نمی توانم از ماهیت یا عینیت آن صحبت کنم. ولی این تابلوی قاب گرفته با رنگ روشن روی دیوار رنگ ورورفته قهوه خانه ای پرت بین دو نقطه ای از مکان که شاید بسیاری هوس رد شدن از آن به دلشان راه نيابد، برای من بوی آشنائی به همراه دارد. کسی باید آن را جائی دیده باشد. چیزی که بخش هائی از آن برایم آشنا است. کسی باید آن را از نزدیک دیده باشد. این تابلو آن اندازه زنده است که فکر می کنی ممکن است از آن عکس گرفته باشند. این باور در من پذیرفته می شود که تا دیر نشده خودم باید بروم و پیدایش کنم. و از نزدیک ماهیت و پنهان مانده هایش را لمس کنم. و اگر توانستم از آن مجموعه صخره ها بگذرم و ورای آن و انتهای آن را از نزدیک ببینم.
به تابلو نزدیک می شوم در گوشه ای از آن، این نوشته به چشم مي آيد.

ققنوس، چه ازخاک یا خاکستر
چه از باد
وچه از آب یا آتش،
هیچ گاه
از ذات معنائی اش خارج نمی شود
ازبند ناف هستی تا قاف نیستی
از ممکن تا ناممکن.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33209< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي